تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

غم دنیا

زنون حكيم

 

زنون حكیم ، مردى را بر ساحل دریا، اندوهگین دید كه بر دنیا غم مى خورد. حكیم ، او را گفت : بر دنیا غم مخور! اگر در نهایت توانگرى ، در كشتى بودى و كشتیت در دریا شكسته بود، و در حال غرق بودى ، آیا نهایت آرزوى تو، آن نبود، كه نجات یابى و همه ثروت را از دست بدهى ؟

 گفت : اگر بر دنیا فرمانروایى داشتى و همه پیرامونیانت قصد كشتن ترا داشتند، آیا آرزوى تو نجات یافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟

 گفت : بلى ! گفت : تو اكنون همان توانگرى و اینك همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد.

 


برچسب‌ها: غم دنیا, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

عیب پنهانی

داستان

 

حكایت شده است كه : عارفى ، پارچه اى بافت و در بافت آن دقت به كار داشت . چون آن را فروخت ، به علت عیب هایى كه داشت ، به او باز گرداندند و او گریست .

اما مشترى گفت : اى فلان ، مگرى ! كه بدان راضیم . و او گفت : گریه من از این نیست . بلكه از آن مى گریم كه در بافت آن ، كوشش بسیار كردم و به سبب عیب هاى پنهانى ، به من باز گردانده شد. و از آن مى ترسم تا عملى كه چهل سال در آن كوشیده ام نپذیرند.


برچسب‌ها: عیب پنهانی, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

خولی و مرد پخمه

خولی

 

خولی تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان می کرد و در تنور را هم می گذاشت. عیالش گفت: خولی تبر را چرا در تنور می گذاری؟ خولی جواب داد: از دست گربه قایم می کنم. زن گفت: گربه تبر را می خواهد چه کند؟ خولی گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد می برد، اما تبری را که ده دینار خریده ام رها خواهد کرد؟


برچسب‌ها: خولی و مرد پخمه, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

سلطان محمود و طلخك

سلطان محمود

سلطان محمود غزنوی به طلخك گفت كه تو با این جامه یك لا در سرما چه می كنی؟

 كه من با این همه جامه می لرزم؟ گفت : ای پادشاه تو نیز مانند من كن تا نلرزی.

 گفت : مگر تو چه كرده ای؟ گفت : هر چه داشتم را در بر كرده ام!

 

حکایت سقف خانه

شخصی خانه ای به كرایه گرفته بود. چوب های سقف آن بسیار صدا می كرد. صاحب خانه را خبر دادند تا مگر مرمتش كنند.

او پاسخ گفت: چوب های سقف ذكر خداوند می كنند. گفت: نیك است اما می ترسم كه این ذكر به سجود بینجامد!

حکایت ساده لوح و پول

ساده لوحی را در بیابان دیدند كه با اوقات تلخی جای جای زمین را می كند و چیزی را جست و جو می كرد. از او پرسیدند: چه كار می كنی؟

 پاسخ داد: پولی را در این زمین دفن كردم. اكنون آن را هر چه بیشتر می جویم كمتر می یابم. گفتند: مگر وقتی آن را دفن كردی برایش نشانی نگذاشته بودی؟

 گفت: چرا؟ پرسیدند: نشانی چه بود؟ گفت: لكه ی ابری كه روی این نقطه از زمین سایه انداخته بود.

حكایت لباس انیشتین

انیشتین زندگی ساده ای داشت و در مورد لباس هایی كه به تن می كرد بسیار بی اعتنا بود. روزی یكی از دوستانش از او پرسید: استاد چرا برای خودتان یك لباس نو نمی خرید؟ انیشتین لبخندی زد و پاسخ داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا همه مرا می شناسند و می دانند من كه هستم.

تصادفا پس از چند ماه همان دوست در شهر دیگری با انیشتین رو به رو شد و چون همان پالتوی كهنه را به تن او دید با حیرت پرسید: باز هم كه این پالتو را به تن دارید. انیشتین جواب داد: چه احتیاجی هست؟ اینجا كه كسی مرا نمی شناسد.

 


برچسب‌ها: سلطان محمود و طلخك, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

خولی و خر نامرد

خولی

 

روزی خولی از راهی می گذشت. درختی پیدا کرد و زیر سایه آن کمی خوابید. ناغافلی دزدی آمد و خرش را دزدید. خولی وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد تا اینکه چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود.

آن را گرفت و کوله بارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری، ز رحمت گشاید در دیگری.

 چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است. خولی هم زیر بار نمی رفت و می گفت مال من است. صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ خولی گفت: نر. صاحب خر گفت: این خر ماده است.خولی هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.


برچسب‌ها: خولی و خر نامرد, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

چه چیز بهتر است؟

بزرگمهر

 

از بزرگمهر پرسیدند كه چه چیز است كه اگر خدای تعالی به بنده دهد، هیچ چیز به از آن نباشد؟ گفت: خرد طبیعی.

گفتند:اگر نباشد. گفت: ادبی كه آموخته باشد و در تعلم آن رنج برده.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خوی خوش كه با مردمان به خوشی و مواسات رفتار كند و دشمن را به وسیلهء آن نگاه دارد.

گفتند:اگر نباشد. گفت:خاموشی كه پوشندهء عیبهاست.

گفتند:اگر نباشد. گفت:مرگ، كه او را از زمین بردارد. زیرا هر كس كه به این خصلت های پسندیده و اخلاق نیكو آراسته نباشد برای او مرگ بهتر از زندگی است


برچسب‌ها: چه چیز بهتر است؟, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

بهشت و جهنم

واعظ

واعظی بالای منبر از اوصاف بهشت می گفت و از جهنم حرفی نمی زد.یکی از حاضرین پای منبر خواست مزه ای بیندازد گفت:ای آقا،شما همیشه از بهشت تعریف می کنید،یک بار هم از جهنم بگویید.واعظ که حاضر جواب بود گفت:آنجا را که خودتان می روید و می بینید.بهشت است که چون نمی روید لااقل باید وصفش را بشنوید

 


برچسب‌ها: بهشت و جهنم, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

برابری

پادشاه

  پادشاهی با خدم وحشم از صحرایی می گذشت . كنار ویرانه ای دیوانه ای را خفته دید . نزدش رفت. دیوانه همچنان پای راست كرده وبر زمین دراز كشیده بود وبی اعتنا به پادشاه وكوكبه اش می نگریست .

 شاه گفت: ای گدای راه ! چرا حرمت نمی گذاری واز جا بلند نمی شوی ؟ مرد در همان حال پاسخ داد: برای چه به تو احترام بگذارم ؟ نعمت و جاه ومقام وخدم وحشم تو به چشم من ارزشی ندارد وبی اعتبار است . تو اگر سرنگون خواهی شد واگر در مقام نمرود باشی ، به زخم پشه ای از پای در خواهی آمد ، اگر عالم بی عملی ، بین تو وابلیس فرق بسیاری نیست وهرگاه چون قوم عاد زورمند باشی ، بر باد خواهی رفت ، واگر خانه ای آراسته چون شداد داری ، ترا از آن خانه بیرون خواهند كرد.هرگاه هیچ یك از اینها را نداری ، پس هر دو باهم برابریم . از یك زاد بر پائیم واز یك باد بر جائیم. هر دو در یك گز ( حدود نیم متر ) افتادیم وهر دو باز به همان زمین فرو می رویم


برچسب‌ها: برابری, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

بهلول و دعای باران

بهلول

بهلول روزی عده ای از مردم رادید که به بیابان می روند تا از خداوند طلب باران کنند، چونکه چند سالی بودباران نیامده بود.

مردم عده ای از اطفال مکتب را همراه خود می بردند.

بهلول پرسید که :اطفال را کجا می برید؟

درجواب گفتند: چون اطفال گنا هکارنیستند،دعای آنها حتما مستجاب خواهد شد .

بهلول گفت: اگر چنین است،پس نباید هیچ مکتبداری تا کنون زنده باشد.


برچسب‌ها: بهلول و دعای باران, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

حكایت ابلیس و فرعون

فرعون

 

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیكه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.

ابلیس به او گفت: هیچكس می تواندكه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت: نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل كرد.

 فرعون تعجب كرد و گفت: آفرین بر تو كه استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نكردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می كنی؟  


برچسب‌ها: حكایت ابلیس و فرعون , لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

بهلول نزد خلیفه

بهلول نزد خلیفه

روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید "نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند . طبق معمول ، خلیفه هوس كرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.

خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو كار دارد.

بهلول رفت و بر گشت و گفت:

این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو.

ممكن است كه :  خریت  آنها در تو اثر كند


برچسب‌ها: بهلول نزد خلیفه, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
تعداد بازديد :  
تاريخ : شنبه 27 مهر 1390

آخرین آرزوی سقراط

سقراط

 

پیش از آنكه سقراط را محاكمه كنند از وی پرسیدند: بزرگترین آرزویی كه در دل داری چیست؟

  پاسخ داد:

بزرگترین آرزوی من این است كه به بالاترین مقام آتن صعود كنم و با صدای بلند به مردم بگویم : ای دوستان چرا با این حرص و ولع بهترین و عزیزترین سالهای زندگی خود را به جمع كردن ثروت و سیم و طلا می گذرانید در حالیكه آنگونه كه باید و شاید در تعلیم و تربیت اطفالتان كه مجبور خواهید شد ثروت خود را برای آنها باقی بگذارید, همت نمی گمارید؟


برچسب‌ها: آخرین آرزوی سقراط, لطايف , حكايت زيبا , لطيفه , متن زيبا , به باد تو , وبلاگ به ياد تو ,

ارسال توسط مدير
آخرين مطالب